محل تبلیغات شما

.



‏آدمی به مرور آرام می‌گیرد 
بزرگ میشود
‏بالغ میشود و پای اشتباهاتش می‌ایستد
‏گذشته‌اش را قبول می‌کند،
نادیده‌اش نمی‌گیرد
‏می‌فهمد که زندگی یک موهبت است،
یک غنیمت است
‏یک نعمت است
و نباید آن را فدای آدم‌های بی‌مقدار کرد!
‏اصلا از یک جایی به بعد حال آدم خودش خوب می‌شود.


محمود_دولت_آبادی

چه می خواهم از دنیا ؟
گوشه ی دنجی که عایقِ دغدغه باشدودیوارهایش در مقابل ناامنیِ غم ها و خاطرات آدم ها،حفاظ داشته باشد.
جایی که من باشم وموسیقی وکاغذومدادوکتاب هایم .
من باشم و بی خیالی ها ،
من باشم و آرامش ،
من باشم و تنهایی و جهانی که با من کاری ندارد و آدم هایی که سراغم را نمی گیرند .
چه می خواهم از دنیا ؟
مدتی به دور از شلوغی و دغدغه ها زیستن ،
کمی به حالِ خود بودن ،
کمی خلوت ، کمی رفتن ،
وَ بی خبر بودن ،
و بی خبر بودن ،
و بی خبر بودن . 

آن كس که شتاب دارد، عاشق نیست.
تشنه‌ایست که معشوق را چشمه ی آب شیرین تصور کرده است. وقتی دوید و رسید و نوشید و ورم کرد، رها می‌کند و می‌رود. محبوب، چشمه ی آبِ شیرین نیست؛ هوای خنکِ دمِ صبح است.

نادر_ابراهیمی

خیلی از ما بزرگترین اشتباه زندگیمون رو نتیجه یک اعتماد می‌دونیم؛اعتماد به کسی که ازجفت چشمامون بیشتر قبولش داشتیم و از صفرتاصدزندگیمون باخبر بوده.تااینکه یه روز به خودمون اومدیم و دیدیم اون آدمی که از همه‌ی دنیا بیشتر قبولش داشتیم تغییر کرده وحالا تبدیل به کسی شده که داره بیشترین ضربه رو به روح و روانمون می‌زنه،چون از همه‌ی رازهامون با خبره و نقطه ضعفامون رو می‌شناسه.ما رفتارهایی رو ازش دیدیم که فکر می‌کردیم از هر کسی سربزنه جزاون.یه روزچشمامون رو باز کردیم و دیدیم تو زندگیمون پراززخم‌های عمیقی هست که از خودی خوردیم،ازکسی که یه زمانی نزدیک‌ترین آدم زندگیمون بوده و بهش اعتماد داشتیم ولی حالا فقط یه غریبه‌ست.اون‌جا بود که پشت دستمون رو داغ کردیم تا به هر کسی اعتماد نکنیم،تادیگه تمام رازهامون رو درگوش کسی نگیم،تادیگه نذاریم هر کسی اونقدر به ما نزدیک بشه که بتونه بهمون ضربه بزنه.بعدازاون بزرگترین ترس ماشداعتمادکردن به آدما.دیگه خیلی سخت اعتمادمی‌کنیم،به حرفایی که گوشامون می‌شنوه،به احساساتمون،حتی به جفت چشمامون.خیلی از ما حالا تنهایی رو انتخاب می‌کنیم،چون یه روزی یکی بهمون ثابت کرده هیچ چیزی از هیچکس بعید نیست.»
گفتم كه روز های بهتری میاد، چون اعتقاد داشتم كه روزگارِ آفتاب سوخته پوست میندازه. اگه غصه هست یواش یواش جاشو خوشحالی میگیره، اگه دلتنگی هست خیلی آهسته اما بالاخره دیدار رو میرسونه و اگه بغض هست به مرور لبخند ها واقعی تر میشه. بهش اعتقاد داشتم چون میدونستم همونقدر كه خوشحالی عمر داره، غم هم یه زمانی داره، میمیره، تموم میشه، میریزه و دوباره برگ های سبز ِ حال خوش جوونه میزنن. چون دیده بودم روزایی رو كه تموم شد و روزگار، پوست تازه ای به خودش گرفت، شفاف، بدون لك. مگه میشه همیشه همینطور بمونه؟ حتی اگه داغ غصه ها روی دلمون بمونه، مطمئنم یه جایی هر چقدر دور، حال خوش روشو میپوشنه. هر چقدر دور اما در نهایت میاد و جای غصه رو پاك كه نه؛ اما كم رنگ میكنه

مهتاب_خلیفپور

حتی اگر خودتان را قطعه قطعه کنید و برای آرامش و رفاه کسی در چرخ گوشت بیندازید و رشته رشته شوید، یک روز از راه می‌رسد که همان کس، توی چشمتان خیره شود و می‌گوید:
تو هیچ‌وقت، هیچ کاری برای من نکردی

 وقتی این "هیچ" را می‌گوید دلت می‌خواهد زندگی دنده عقب داشت و مثل خرسی که تمام یک زمستان سرد را در دل غاری گرم می‌خوابد، بر میگشتی به بطن مادرت، کز می‌کردی، همانجا می‌ماندی و هرگز به این دنیا نمی‌آمدی.اگر می‌خواهید در این دنیا زنده بمانید تمرین کنید از "هیچ‌کس هیچ چیز" توقع نداشته باشید، حتی از پدر و مادرتان. حتی از آن‌ها که هم خونتان هستند چه رسد به دیگران.اینطور هیچ چیز غافلگیرتان نمی‌کند. حتی وقتی همان یک نفر بر می‌گردد، توی چشمتان خیره می‌شود و می‌گوید:تو هیچ‌وقت، هیچ کاری برای من نکردی

اگر این جمله را نشنیده‌اید هنوز روزش فرا نرسیده. می‌رسد
بی توقع بودن تمرین سختی‌ست. خیلی سخت. مثل رنج زنده زنده، رشته رشته شدن در چرخ گوشت.

وقتی اولین شکوفه های بهاری رو میبینم و سر ذوق میام ، دلم میخواد یه نفر باشه که ذوقمو تو چشماش نقاشی کنه ، مثل من بخنده و دست نوازش رو سرِ شکوفه ها بکشه ، دوسشون داشته باشه و واسه بودنشون خدارو شکر کنه!

اصلا من فکر میکنم ما آدما بیشتر از غصه هایِ گاه و بی گاه دوس داریم شادی ها و حس های خوبمونو با کسی درمیون بذاریم مثلا وقتی از چیزی خوشحالیم و مارو سر ذوق میاره با اشتیاق و لبخند برای کسی تعریف کنیم و انقد بگیم و بگیم تا آتیش دلمون خاموش بشه و آروم بگیریم.بماند که خیلی چیزارو به آدمای عادی نمیشه گفت، مثلا نمیشه از بین تعداد زیاد دوستات یه نفرو انتخاب کنی و بی مقدمه بگی "هی فلانی امروز اولین شکوفه ی بهارو دیدم ، نمیدونی چقدر حالم رو خوب کرد و مهر بهارو تو دلم انداخت راستی من از ریختنِ گلبرگ هایِ لطیف شکوفه ها میترسم ، دوس ندارم گلبرگا بریزن اما مربایِ شکوفه ی بهار نارنج رو خیلی دوس دارم. مامانم میگه سرنوشت گلبرگا با دل سپردن به باد گِره خورده ، امان ازین دلسپردن ها!

شاید گفتن این حرفا بدون مقدمه و یهویی عجیب و مسخره باشه اما آدما واسه ذوقاشون نباید مقدمه چینی کنن ،باید یهویی بیان کنار یکی بشینن و بگن و بگن و بگن.

حضور آدم های خاص و متفاوت برای زندگی لازمه ، آدمی که بیشتر از تمام کسایی که میشناسی شبیهت باشه و احساسِ تو از دریچه هایِ بسته و باز لحظه هات بفهمه .

این روزها که هیاهویِ اومدنِ بهار به شهرو آدماش زندگی بخشیده ، دنبال یه آدم خاص میگردم که صدایِ شکوفه هارو بشنوه و بزاره براش از ریختن گلبرگ ها بگم ، از مربای بهار نارنج ، از بویِ تازگیِ لباسام ، از اومدنا و رفتنا .

دنبال کسی که بعد از تموم شدن حرفام، لبخند مصنوعیِ آدمایِ عادی رو نداشته باشه .

اصلا 

دنبال تو میگردم 

کجایِ این شهر

ایستاده ای؟!


نازنین عابدین پور


از تهِ دِل خندید و با دست زد به شونَم !

بهش گفتم: هنوزم عادت داری وقتی میخندی کسی که کنارت وایستاده رو بزنی؟!

دوباره خندید .

بیشتر دقت کردم و دیدم یه چیزی از خندیدنش کم شده یادم افتاد قبلا که میخندید دستشو میگرفت جلویِ صورتش، اونوقتا میگفت وقتی میخندم بینیم بزرگ دیده میشه واسه همین اینکارو میکنم.

گفتم: اما دیگه عادت نداری موقعِ خندیدن دستتو بگیری جلو صورتت، نه؟!

به فِنجونِ کنار دستش نگاه کردو از سرِ آسودگی یه نفس عمیق کشید:

وقتی عاشق کسی میشی و مطمئنی اونم عاشقته دیگه برات چه فرقی میکنه جلویِ دیگران چجوری بخندی ، چه فرقی میکنه جایِ آبله ی گوشه ی چشمت با لیزر از بین نره ، چه فرقی میکنه خسته که میشی زیر چشات گود می اٌفته و تیره میشه تویِ عشق فقط نظرِ یک نفر مهمه ، وقتی اون میگه قربون خنده هات برم برام کافیه ، وقتی میگه خستگیاتم قشنگه یعنی دیگه نظرِ هیچکس مهم نیست!

عشق به آدم اعتماد بنفس میده، من دیگه اون دخترِ خجالتیِ بی اراده نیستم من با عشق کامل شدم .

انگار که تازه متوجه نگاهِ خیره ی من شده باشه پرسید: عاشق نشدی نه؟!

بدون اینکه حرفی بزنم اَبروهامو انداختم بالا و لبخند زدم .

گفت: پس هنوز ناقصی 

خندید و یه ضربه ی دیگه به شونَم زد!!

به چشمایِ درخشانٌ حالِ خوبش نگاه کردم ،  گوشیمو برداشتم و از صفحه ی سیاهش خودمو دیدم

تو دلم گفتم چقدر آدمِ ناقص خسته تَر از بَقیه ی آدماست!! 

هنوز داشت میخندید


نازنین عابدین پور 


سال‌های زیادی گذشت تا بپذیرم تلاش‌های درستِ آدمی همیشه و وماً به نتیجه درستی منجر نخواهد شد. این واقعیت دارد که ما به تنهایی راویانِ قصه‌های خودمان هستیم اما بعضی قصه‌ها از آغاز اشتباه‌اند! گاهی بهتر آن است که از تقلا کردن دست برداریم و به خودمان انگِ ضعیف بودن نزنیم. بریدنِ شاخه‌هایِ واهیِ امید، آن هم به وقتِ مقتضی‌اش شرمندگی ندارد. فکر می‌کنم حتی می‌شود به ازای تک تکِ تلاش‌های مجدانه و امیدوارانه‌ای که از سر گذراندیم به خودمان یک دست مریزادِ جانانه هم بگوییم. آن‌وقت برویم توی خلوت‌مان بنشینیم، کمی خستگی از تن به در کنیم و به بغض‌های‌مان‌ مجالِ بروز دهیم. این خلوت آنقدر ارزشمند است که می‌شود از دلش یک قاعده به درد بخور خلق کرد برای تمامِ زندگی


با حرص سرش فریاد زدم و گفتم: مگه دوسش نداشتی؟ پس چرا نجنگیدی؟ پس چرا دوست داشتنت اینقدر زود تموم شد؟با صدایی که غم ازش می‌بارید گفت: دوست داشتن تموم نمیشه فقط از یه‌جایی به بعد دیگه زیاد نمیشه، خودش نذاشت زیاد بشه، خودش نخواست، می‌فهمی؟!

نمی‌فهمیدم، نمی‌تونستم نَجَنگیدن رو بفهمم، نمی‌تونستم و به تمومِ دوست داشتن‌هایی فکر کردم که در لحظه‌ی ابرازشون متوقف شدن،به تموم دوست داشتن‌هایی که بدونِ ذَره‌ای جنگیدن نیمه‌ی راه موندنو بال و پر نگرفتن، که اگه می‌گرفتن تهِ تهِش اونقدر قشنگ بودن که رنگِ عشق دنیارو پٌر کنه و آدمای بلاتکلیفِ نیمه‌ی راه مونده رو از انتظار نجات بده.از جام بلند شدم و رفتم سمتِ پنجره: خودش نخواست؟ تو چه می‌دونی از خوشحالیاش وقتی فهمید دوسش داری؟ تو چه می‌دونی از بدحالیاش که تا یه نه ازش شنیدی، رفتی و تموم!! دوست داشتن واسه آدمایی مثلِ تو شبیهِ تیر تو تاریکیه، که پرت میشه و مهم نیست به هدف بخوره یا نخوره. متأسفم که نجنگیدی و از دستش دادی، متأسفم که اون با کسی ازدواج کرد که دوسش نداشت اما مثلِ تو ترسو نبود.

کیفمو برداشتم و از کافه زدم بیرون، بارون میومد، قدم‌های تندم بجایی می‌رفت که نمی‌دونستم کجاست اما خیالم جایی بود که می‌دونستم.به تموم نه‌هایی که واسه امتحان کردنِ آدما گفتم فکر کردم، به تموم دوست داشتن‌هایی که جلویِ چشمام پَرپَر شد و نصفه نیمه موند، به خودم، به نجنگیدش.رو به رویِ آینه‌ی پشتِ ویترین مغازه وایستادم و به تصویر یه آدمِ بلاتکلیف نگاه کردم، گوشیمو برداشتم و براش نوشتم.

آدمی که واسه دوست داشتنش می‌جنگه اما نمیشه، هیچ‌وقت شرمنده‌ی خودش نیست چون تلاششو کرده اما تو. دیگه منتظر نمی‌مونم که برام بجنگی و ثابت کنی دوسم داری فقط خواستم بگم دوست داشتن نصفه نیمه خیلی غم انگیزه، خیلی.


گرچه بار گنهم بُرده به تبعید مرا

باز با روی سیه یار پسندید مرا

با روی باز چنان بُرد در آغوش خودش

اصلا انگار گنه کار نمی‌دید مرا

چرخ‌ها را زده ام آمده ام خانه‌ی تو

خودمانیم کسی جز تو نفهمید مرا

بس که از بوی بد معصیتم بیزارند

یکی از لطف خود احوال، نپرسید مرا

نام رحمن و رحیم تو به من جرات داد

حال، دست خودتان هست نبخشید مرا

صاحب سفره کریم است که در وقت سحر

بنشاند بغلِ مرجع تقلید مرا

حُکم کردند بگویید سر سفره علی

یعنی از ناحیه‌ی او بپسندید مرا

ساده آن است که بر سینه زدن سنگ علی

تا به سنگ محک یار بسنجید مرا

حتم دارم که خدا محض گُل روی حسین

می برد کرببلا تا به شب عید مرا

آخر ماه عوض اینکه بگویید برو

پای شش گوشه‌ی ارباب ببندید مرا

هر حسینی که به روی لب من می‌آید

از دل عرش کُند فاطمه تمجید مرا


در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.

خارپشتها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب خود را حفظ کنند.
ولی خارهایشان یکدیگررا زخمی میکرد با اینکه وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند ولی تصمیم گرفتند ازکنارهم دور شوند ولی با این وضع از سرما یخ زده می مردند ازاینرو مجبور بودند برگزینند: یا خارهای دوستان را تحمل کنند و یا نسلشان از روی زمین محو گردد… دریافتند که باز گردند و گردهم آیند. آموختند که با زخم های کوچکی که از همزیستی بسیار نزدیک با کسی بوجود می آید کنار بیایند و زندگی کنند چون گرمای وجود آنها مهمتراست و این چنین توانستند زنده بمانند.

بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم آورد بلکه آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنارآید و محاسن آنان را تحسین نماید.


همیشه دوست داشتم بفهمم كه چه چیزی آدم ها را اینقدر عوض میكند.چه چیزی باعث میشود فراموشی بگیرند و یادشان برود گذشته و خوبی هایی كه در حقِ شان شده است را.

دلم میخواست بفهمم انسانیت را كجای زندگیِ شان گم كرده اند
گذشت را با چه چیزی معاوضه كرده اند
دلسوزی را به چه بهایی فروخته اند
احساسِ شان را كجا دفن كرده اند
آدم ها با خودشان چه كار كرده اند كه به این روز افتاده اند
با دیدنِ ناحقی سكوت میكنند
با دیدنِ بی عدالتی چشم هایشان را می بندند
در مقابل توهین و تحقیر سکوت می کنند و ادب.
برای تخریب هم دیگر میجنگند و ساعت ها و ماه ها وقت گران بها را صرف دشمنی میکنند
لذت میبرند از غم و ناراحتی و حتی خُرد شدن هم دیگر
فخر میفروشند بابت ظاهر زندگی پر زرق و برقشان
و افتخارشان شده لباس های مارك فلان و ماشین و خانه های آنچنانی
میگویند كه دلیلش عوض شدن زمانه است
اما من میگویم كه زمانه همیشه همین مزخرفی بوده که هست
این آدم ها هستند که عوض شده اند و انسانیت را به هیچ فروخته اند.
همین.!


چقدر درک شدن دلنشین است.

اینکه گاهی دوستی، همدمی، همراهی باشد که تو را بفهمد و بداند که تو همیشه همان عشقِ آرام و صبوری که گاهی بی حوصله می شود، داد و فریاد راه می اندازد و همه را بهم میریزد.اینکه کسی باشد که بفهمد بی حوصلگی هایت از دلتنگی ست، از سَرِ خستگی و به جایِ ناراحت شدن و اخم کردن، حرف هایت را به دل نگیرد و با محبت آرامَت کند، خوب است کسی باشد که تو را بپذیرد و کنارت باشد، با همه یِ بدی ها و بی حوصلگی هایت، با تمامِ اعصاب خوردی ها و غُر زدن هایت.و یادش نرود که تو همان خوبِ همیشگی هستی که فقط کمی خسته شده.


خوب باش.
اما به اندازه ی توانت.
منتش را هم روی کسی نگذار.
خوب بودن یا نبودن،انتخاب توست.
می توانی باشی یا نباشی.
اما اگر انتخابت خوب بودن است در انتخابت بمان وادامه بده.
ولی منتظر نباش برایت کف بزنند.
انتظار تلافی هم نداشته نباش.
خیلیها با خوبی ات غریبی می کنند چون بلد نیستن جواب خوبی را بدهند
یاد نگرفته اند.
می ترسند.
خیلیها هم نه.
بلدند چکار کنن که تو خوبتر شوی.
اما تو فقط تا جایی که توانش را داری در راهت بمان
تقلا نکن بیشتر از خودت باشی.
اگر خوب بودنت را با تقلا حفظ کنی زود خسته می شوی.
می رنجی.
توقع برگشت داری.
همش دلت می خواهد جواب دوست داشتنت.
خواستنت.
مهرت
لبخندت.
چیزی باشد درست اندازه ی مهربانیت.
اما مهربانی که اندازه ندارد.
چیز بی اندازه را هم که نمی شود پیمانه زد.
شمرد
 وحساب کرد.

حالا بنشین با خودت فکر کن.
فکر کن و ببین می توانی خوب باشی و در خوب بودنت بی انتظار

ﺳﺎﻝ ﮔﺬﺷﺘﻪ ، ﻳﮏ ﺟﻔﺖ ﮐﻔﺶ ﺧﺮﻳﺪﻡ ﮐﻪ ﺭﻧﮕﺶ ﻗﺸﻨﮓ ﺑﻮﺩ ،ﺍﻣﺎ ﺍﻧﺪﮐﻲ ﭘﺎﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺁﺯﺭﺩه ﻣﻲ ﮐﺮﺩ.
ﻓﺮﻭﺷﻨﺪه ﮔﻔﺖ: ﮐﻤﻲ ﮐﻪ ﺑﮕﺬﺭﺩ، ﺟﺎﺑﺎﺯﻣﻲ ﮐﻨﺪ .ﺧﺮﻳﺪﻡ ، ﭘﻮﺷﻴﺪﻡ ، ﺧﻴﻠﻲ ﮔﺬﺷﺖ ﺍﻣﺎ ﺟﺎ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﺮﺩ ، ﻓﻘﻂ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻫﺎﻱ ﭘﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺁﺯﺭﺩه ﻣﻲ ﺳﺎﺧﺖ .ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ، ﺑﻬﺮ ﺣﺎﻝ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﻧﮕﻲ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﻢ ، ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮﻫﺎﻱ ﮐﻮﺗﺎه ﻣﻲ ﭘﻮﺷﻢ.ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮﻫﺎﻱ ﮐﻮﺗﺎه ﻫﻢ ، ﭘﺎﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺁﺯﺭﺩه ﻣﻲ ﮐﺮﺩ.ﻣﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎه ﮐﺮﺩه ﺑﻮﺩﻡ . ﮐﻔﺸﯽ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺁﺯﺭﺩه ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ، ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺮﻧﮓ ﺑﻮﺩ ، ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻣﯽ ﺧﺮﯾﺪﻡ، ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺮﯾﺪﻡ ﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﺷﺘﺒﺎه ﮐﺮﺩﻡ ، ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻧﮕﻬﺶ ﻣﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ .

"ﺍﺷﺘﺒﺎه ﺍﺷﺘﺒﺎه ﺍﺳﺖ"
ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻧﮕﻬﺶ ﺩﺍﺷﺖ .
ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻃﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﺣﻤﻠﺶ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻣﺮﯼ ﺩﻟﺨﻮﺍه ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﻮﺩ.
ﺍﺷﺘﺒﺎه ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺁﺯﺭﺩه ﮐﺮﺩﻧﺶ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ، ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺁﺯﺭﺩه ﺷﺪﻥ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩ.
ﺍﻣﺮﻭﺯ،.
ﮐﻔﺶ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺭ ﺍﻧداختم.

ﺳﻨﮓ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ.
ﺍﻣﺎ ﮔﻨﺠﺸﮏ ﻫﺎ ﻣﻔﺖ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ.
ﻗﻠﺒﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﺗﭙﺪ
نگویید سنگ مفت گنجیشک مفت
بعضی آدم ها ناخواسته همیشه متهم اند
به خاطر سکوتشان،
کاری به کار کسی نداشتن شان،
خلوتشان،
روی پای خود ایستادنشان.
و کمک نخواستنشان،
بی آزار بودنشان،
دوست داشتنشان،
از همه بدتراینکه؛

زود فراموش می شود خوبی هایشان.

ما آدم هاحواسمان همیشه به تازه تر هاست.
به آن ها که صمیمی نیستند،
تا مبادا خلاف تشریفات یا احترام رفتار کنیم .
اما همیشه از صمیمی تر ها ، جان تر هاغافلیم
حواسمان نیست که ناراحت میشوند .
و بیشتر از هر کسی از ما انتظار دارند .
ناراحتشان میکنیم و خودمان بیشتر ناراحت میشویم
اگر حرفی نمیزنند
اگر گله ای نمیکنند
نه اینکه دلگیر نیستند نه اینکه گذشته اند
ما همیشه یادمان میرود که صمیمی تر ها هم منتظرند 
حواسمان به جان های زندگیمان باشد
یک روز میبینم که ناگهان دل بریده اند

آدم ها یکبار توو زندگیشون، زود عاشق میشن.
شکست که میخورن
شروع میکنن با خودشون بد شدن
شروع میکنن به قدم زدن با خودشون
شروع میکنن به خودخوری.
سعی میکنن کمتر مهربونی کنن.
قهر میکنن با خودشون.
و منتظر میشینن
نه منتظر کسی
منتظر میشینن که بغض راهشو پیدا کنه و بشه این دلتنگیو.
اونوقت که گریه، خودش رو نشون داد، با خودشون عهد میبندن که دیگه عاشق نشن.
ولی دوست داشتن رو فراموش نمیکنن.
پس یادت باشه. دوست داشتن یه چیزِ عاشقی یه چیز دیگه.
اگه همش گفت دوست دارم واسه اینکه یه روز یکی قلبشو شکسته.

طول میکشه تا عاشقت بشه. شاید بشه. شاید نشه.
یکاری نکن اینم فراموش کنه.
حسین سلیمانی


لطفاً زمان و مکان معیّن کنید برای "غرورتان"

وقتِ "ما" بودن پُشتِ دَرجا بُگذاریدَش،

این موجودِ غرغرو ی از خودراضی را

به او بفهمانید که مُختص به "غریبه هاست"

بی رحمی اش هم بِماند برای همان هآ

جایش هم دُرست پشتِ درکنارِ خیابان برای بیگانه هاست

نَه اینجا ،برای "ما"

دُرست وسطِ جوابِ "دوست دارم" ها.


چقدر درک شدن دلنشین است.

اینکه گاهی دوستی، همدمی، همراهی باشد که تو را بفهمد و بداند که تو همیشه همان عشقِ آرام و صبوری که گاهی بی حوصله می شود، داد و فریاد راه می اندازد و همه را بهم میریزد!

اینکه کسی باشد که بفهمد بی حوصلگی هایت از دلتنگی ست، از سَرِ خستگی و به جایِ ناراحت شدن و اخم کردن، حرف هایت را به دل نگیرد و با محبت آرامَت کند، خوب است کسی باشد که تو را بپذیرد و کنارت باشد، با همه یِ بدی ها و بی حوصلگی هایت، با تمامِ اعصاب خوردی ها و غُر زدن هایت.

و یادش نرود که تو همان خوبِ همیشگی هستی که فقط کمی خسته شده.


یک روز پسر 3 ساله ی من درس عجیبی بهم داد.

با مداد شمعی نصف مبل کرم رنگ نشیمن رو سیاه کرده بود. وقتی متوجه شدم صداش کردم و با تظاهر به ناراحتی گفتم:"عزیزم من اینجا چیزهای ناراحت کننده ای میبینم. به نظرت باید چکار کنم؟"

خیلی خونسرد سری ت داد و گفت:

"خب پاکش کن. اگه پاک نمیشه چشماتو ببند"

به همین سادگی! تمام فلسفه ی آرامش رو در همین جمله ی کوتاه به من مادرِ پر ادعا و مثلا تحصیلکرده یادآوری کرد و من به فکرِ تمام مشکلاتی که با این قاعده ی ساده میشد باهاش مواجه شد ولی به بدترین شکل باهاشون کلنجار رفته بودم افتادمو از اون روز قانون زندگی من این شده:

"پاکش کن، اگه پاک نمیشه چشماتو ببند"


دعوا کن ولی با کاغذت.اگـــر از کسی ناراحتی یک کاغذ بردار و یک مداد هر چه خواستی به او بگویی روی کاغذ بنویس خواستی هم داد بکشی تنهاسایز کلمات را بزرگ کن نه صدایت را.آرام که شدی برگرد و کاغذت را نگاه کن آنــوقت خودت قضاوت کن.حالا می توانی تمام خشم نوشته هایت را با پاک کن عزیزت پاک کنی.دلی هم نشکانده ای وجدانت را نیازرده ای.خرجش همان مداد و پاک کن بود نه بغض و پشیمانی.

گاهی میتوان از کوره خشم پخته تر بیرون آمد


مردم شهرم همیشه عجول بوده اند،

همیشه همه ی کارهایشان را با عجله انجام داده اند.

چای را داغ سر کشیدند

پشت ترافیک بوق را یکسره کردند

شب را با استرس خوابیدند و صبح را با عجله سمت کار دویدند

در پیاده رو به هم خوردند و بَد و بیراه گفتند

برای آشنایی با جنس مخالفشان از ده سالگی آب دیده شدند

زود ازدواج کردند و زود هم پشیمان شدند

آنقدر عجله کردند که وقتی رسیدند نفسی برایشان نمانده بود

مردم شهرم همیشه عجول بودند

باور کنید انتهایش چیزی نیست

وقتی به خودتان میرسید

درون آینه فقط یک مرد ، یک زن با موهای جوگندمی نگاهتان میکند

عمر به قدر کافی تند میدود

شما آهسته راه بروید و به آرزو هایتان برسید

به خودتان هر روز نگاه کنید و آدم ها را یواش یواش دوست بدارید

چای را پای حرف های معشوقه ی دوست داشتنیِ تان سرد کنید

خیابان را باعشق قدم بزنید

شما هرگز به سن و سالِ الانتان برنمیگردید.


اون سال پاییز نخواست که ساعتِ مچی شو یه ساعت به عقب تر برگردونه.میگفت از اینکه دیر برسم می ترسم.بذار زمان گولم بزنه،یا چه میدونم بهم یادآوری کنه که داره دیر میشه.

همیشه وقتی ازش ساعتو می پرسیدم، میگفت هشت ِ من.هفتِ شما.یا وقتی می خواستیم قرار بذاریم بهش میگفتم توی کافه می بینمت، ساعتِ شیشِ تو.دیگه عادت کرده بودم که ثانیه ها و دقیقه های اون برام با همه ی آدم های اطرافم متفاوت باشه.اما کم کم اون شور و هیجان،اون دلدادگی از بین رفت.انگار که زندگی به حالت تکرار و عادیِ روزمره ی خودش برگرده.مث ساعتی که با اومدن بهار،دوباره میره به سمت جلو.

چند سال بعد که دیدمش،هنوزم همون ساعت رو به مچش بسته بود.بهش گفتم که نمیدونم از کجا،همه چی تموم شد.

گفت:دیر کردی،خیلی دیر کردی،

نگاهی به ساعتش کردم و گفتم به ساعته تو یا.؟

حرفمو قطع کرد،گفت : ساعت ِ دلم

از اون روز به بعد فهمیدم که عشق،یعنی با ساعت دلِ آدمی که دوسش داریم هماهنگ باشیم،نذاریم صدای تیک تاکش از بین بره.نذاریم بخوابه.همین.


آخرین جستجو ها

افزایش بازدید+عکس و مطالب جنجالی از بازیگران+اخبار روز دنیا+ترفندستان سه كچل+دانلود رایگان+برنامه موبایل + ترفند موبایل inodattan رویدادهای فناوری تهران مطالب اینترنتی thywalkjehou قول احسن کـــــــــافـــــــــه ســـــــــــبز warbfemgoachab *** همه جوره *** skyrgakindswar