سالهای زیادی گذشت تا بپذیرم تلاشهای درستِ آدمی همیشه و وماً به نتیجه درستی منجر نخواهد شد. این واقعیت دارد که ما به تنهایی راویانِ قصههای خودمان هستیم اما بعضی قصهها از آغاز اشتباهاند! گاهی بهتر آن است که از تقلا کردن دست برداریم و به خودمان انگِ ضعیف بودن نزنیم. بریدنِ شاخههایِ واهیِ امید، آن هم به وقتِ مقتضیاش شرمندگی ندارد. فکر میکنم حتی میشود به ازای تک تکِ تلاشهای مجدانه و امیدوارانهای که از سر گذراندیم به خودمان یک دست مریزادِ جانانه هم بگوییم. آنوقت برویم توی خلوتمان بنشینیم، کمی خستگی از تن به در کنیم و به بغضهایمان مجالِ بروز دهیم. این خلوت آنقدر ارزشمند است که میشود از دلش یک قاعده به درد بخور خلق کرد برای تمامِ زندگی
با حرص سرش فریاد زدم و گفتم: مگه دوسش نداشتی؟ پس چرا نجنگیدی؟ پس چرا دوست داشتنت اینقدر زود تموم شد؟با صدایی که غم ازش میبارید گفت: دوست داشتن تموم نمیشه فقط از یهجایی به بعد دیگه زیاد نمیشه، خودش نذاشت زیاد بشه، خودش نخواست، میفهمی؟!
نمیفهمیدم، نمیتونستم نَجَنگیدن رو بفهمم، نمیتونستم و به تمومِ دوست داشتنهایی فکر کردم که در لحظهی ابرازشون متوقف شدن،به تموم دوست داشتنهایی که بدونِ ذَرهای جنگیدن نیمهی راه موندنو بال و پر نگرفتن، که اگه میگرفتن تهِ تهِش اونقدر قشنگ بودن که رنگِ عشق دنیارو پٌر کنه و آدمای بلاتکلیفِ نیمهی راه مونده رو از انتظار نجات بده.از جام بلند شدم و رفتم سمتِ پنجره: خودش نخواست؟ تو چه میدونی از خوشحالیاش وقتی فهمید دوسش داری؟ تو چه میدونی از بدحالیاش که تا یه نه ازش شنیدی، رفتی و تموم!! دوست داشتن واسه آدمایی مثلِ تو شبیهِ تیر تو تاریکیه، که پرت میشه و مهم نیست به هدف بخوره یا نخوره. متأسفم که نجنگیدی و از دستش دادی، متأسفم که اون با کسی ازدواج کرد که دوسش نداشت اما مثلِ تو ترسو نبود.
کیفمو برداشتم و از کافه زدم بیرون، بارون میومد، قدمهای تندم بجایی میرفت که نمیدونستم کجاست اما خیالم جایی بود که میدونستم.به تموم نههایی که واسه امتحان کردنِ آدما گفتم فکر کردم، به تموم دوست داشتنهایی که جلویِ چشمام پَرپَر شد و نصفه نیمه موند، به خودم، به نجنگیدش.رو به رویِ آینهی پشتِ ویترین مغازه وایستادم و به تصویر یه آدمِ بلاتکلیف نگاه کردم، گوشیمو برداشتم و براش نوشتم.
آدمی که واسه دوست داشتنش میجنگه اما نمیشه، هیچوقت شرمندهی خودش نیست چون تلاششو کرده اما تو. دیگه منتظر نمیمونم که برام بجنگی و ثابت کنی دوسم داری فقط خواستم بگم دوست داشتن نصفه نیمه خیلی غم انگیزه، خیلی.
گرچه بار گنهم بُرده به تبعید مرا
باز با روی سیه یار پسندید مرا
با روی باز چنان بُرد در آغوش خودش
اصلا انگار گنه کار نمیدید مرا
چرخها را زده ام آمده ام خانهی تو
خودمانیم کسی جز تو نفهمید مرا
بس که از بوی بد معصیتم بیزارند
یکی از لطف خود احوال، نپرسید مرا
نام رحمن و رحیم تو به من جرات داد
حال، دست خودتان هست نبخشید مرا
صاحب سفره کریم است که در وقت سحر
بنشاند بغلِ مرجع تقلید مرا
حُکم کردند بگویید سر سفره علی
یعنی از ناحیهی او بپسندید مرا
ساده آن است که بر سینه زدن سنگ علی
تا به سنگ محک یار بسنجید مرا
حتم دارم که خدا محض گُل روی حسین
می برد کرببلا تا به شب عید مرا
آخر ماه عوض اینکه بگویید برو
پای شش گوشهی ارباب ببندید مرا
هر حسینی که به روی لب من میآید
از دل عرش کُند فاطمه تمجید مرا
در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.
خارپشتها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب خود را حفظ کنند.
ولی خارهایشان یکدیگررا زخمی میکرد با اینکه وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند ولی تصمیم گرفتند ازکنارهم دور شوند ولی با این وضع از سرما یخ زده می مردند ازاینرو مجبور بودند برگزینند: یا خارهای دوستان را تحمل کنند و یا نسلشان از روی زمین محو گردد… دریافتند که باز گردند و گردهم آیند. آموختند که با زخم های کوچکی که از همزیستی بسیار نزدیک با کسی بوجود می آید کنار بیایند و زندگی کنند چون گرمای وجود آنها مهمتراست و این چنین توانستند زنده بمانند.
بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم آورد بلکه آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنارآید و محاسن آنان را تحسین نماید.
همیشه دوست داشتم بفهمم كه چه چیزی آدم ها را اینقدر عوض میكند.چه چیزی باعث میشود فراموشی بگیرند و یادشان برود گذشته و خوبی هایی كه در حقِ شان شده است را.
دلم میخواست بفهمم انسانیت را كجای زندگیِ شان گم كرده اند
گذشت را با چه چیزی معاوضه كرده اند
دلسوزی را به چه بهایی فروخته اند
احساسِ شان را كجا دفن كرده اند
آدم ها با خودشان چه كار كرده اند كه به این روز افتاده اند
با دیدنِ ناحقی سكوت میكنند
با دیدنِ بی عدالتی چشم هایشان را می بندند
در مقابل توهین و تحقیر سکوت می کنند و ادب.
برای تخریب هم دیگر میجنگند و ساعت ها و ماه ها وقت گران بها را صرف دشمنی میکنند
لذت میبرند از غم و ناراحتی و حتی خُرد شدن هم دیگر
فخر میفروشند بابت ظاهر زندگی پر زرق و برقشان
و افتخارشان شده لباس های مارك فلان و ماشین و خانه های آنچنانی
میگویند كه دلیلش عوض شدن زمانه است
اما من میگویم كه زمانه همیشه همین مزخرفی بوده که هست
این آدم ها هستند که عوض شده اند و انسانیت را به هیچ فروخته اند.
همین.!
چقدر درک شدن دلنشین است.
اینکه گاهی دوستی، همدمی، همراهی باشد که تو را بفهمد و بداند که تو همیشه همان عشقِ آرام و صبوری که گاهی بی حوصله می شود، داد و فریاد راه می اندازد و همه را بهم میریزد.اینکه کسی باشد که بفهمد بی حوصلگی هایت از دلتنگی ست، از سَرِ خستگی و به جایِ ناراحت شدن و اخم کردن، حرف هایت را به دل نگیرد و با محبت آرامَت کند، خوب است کسی باشد که تو را بپذیرد و کنارت باشد، با همه یِ بدی ها و بی حوصلگی هایت، با تمامِ اعصاب خوردی ها و غُر زدن هایت.و یادش نرود که تو همان خوبِ همیشگی هستی که فقط کمی خسته شده.
آدم ها یکبار توو زندگیشون، زود عاشق میشن.
شکست که میخورن
شروع میکنن با خودشون بد شدن
شروع میکنن به قدم زدن با خودشون
شروع میکنن به خودخوری.
سعی میکنن کمتر مهربونی کنن.
قهر میکنن با خودشون.
و منتظر میشینن
نه منتظر کسی
منتظر میشینن که بغض راهشو پیدا کنه و بشه این دلتنگیو.
اونوقت که گریه، خودش رو نشون داد، با خودشون عهد میبندن که دیگه عاشق نشن.
ولی دوست داشتن رو فراموش نمیکنن.
پس یادت باشه. دوست داشتن یه چیزِ عاشقی یه چیز دیگه.
اگه همش گفت دوست دارم واسه اینکه یه روز یکی قلبشو شکسته.
طول میکشه تا عاشقت بشه. شاید بشه. شاید نشه.
یکاری نکن اینم فراموش کنه.
حسین سلیمانی
لطفاً زمان و مکان معیّن کنید برای "غرورتان"
وقتِ "ما" بودن پُشتِ دَرجا بُگذاریدَش،
این موجودِ غرغرو ی از خودراضی را
به او بفهمانید که مُختص به "غریبه هاست"
بی رحمی اش هم بِماند برای همان هآ
جایش هم دُرست پشتِ درکنارِ خیابان برای بیگانه هاست
نَه اینجا ،برای "ما"
دُرست وسطِ جوابِ "دوست دارم" ها.
چقدر درک شدن دلنشین است.
اینکه گاهی دوستی، همدمی، همراهی باشد که تو را بفهمد و بداند که تو همیشه همان عشقِ آرام و صبوری که گاهی بی حوصله می شود، داد و فریاد راه می اندازد و همه را بهم میریزد!
اینکه کسی باشد که بفهمد بی حوصلگی هایت از دلتنگی ست، از سَرِ خستگی و به جایِ ناراحت شدن و اخم کردن، حرف هایت را به دل نگیرد و با محبت آرامَت کند، خوب است کسی باشد که تو را بپذیرد و کنارت باشد، با همه یِ بدی ها و بی حوصلگی هایت، با تمامِ اعصاب خوردی ها و غُر زدن هایت.
و یادش نرود که تو همان خوبِ همیشگی هستی که فقط کمی خسته شده.
یک روز پسر 3 ساله ی من درس عجیبی بهم داد.
با مداد شمعی نصف مبل کرم رنگ نشیمن رو سیاه کرده بود. وقتی متوجه شدم صداش کردم و با تظاهر به ناراحتی گفتم:"عزیزم من اینجا چیزهای ناراحت کننده ای میبینم. به نظرت باید چکار کنم؟"
خیلی خونسرد سری ت داد و گفت:
"خب پاکش کن. اگه پاک نمیشه چشماتو ببند"
به همین سادگی! تمام فلسفه ی آرامش رو در همین جمله ی کوتاه به من مادرِ پر ادعا و مثلا تحصیلکرده یادآوری کرد و من به فکرِ تمام مشکلاتی که با این قاعده ی ساده میشد باهاش مواجه شد ولی به بدترین شکل باهاشون کلنجار رفته بودم افتادمو از اون روز قانون زندگی من این شده:
"پاکش کن، اگه پاک نمیشه چشماتو ببند"
دعوا کن ولی با کاغذت.اگـــر از کسی ناراحتی یک کاغذ بردار و یک مداد هر چه خواستی به او بگویی روی کاغذ بنویس خواستی هم داد بکشی تنهاسایز کلمات را بزرگ کن نه صدایت را.آرام که شدی برگرد و کاغذت را نگاه کن آنــوقت خودت قضاوت کن.حالا می توانی تمام خشم نوشته هایت را با پاک کن عزیزت پاک کنی.دلی هم نشکانده ای وجدانت را نیازرده ای.خرجش همان مداد و پاک کن بود نه بغض و پشیمانی.
گاهی میتوان از کوره خشم پخته تر بیرون آمد
مردم شهرم همیشه عجول بوده اند،
همیشه همه ی کارهایشان را با عجله انجام داده اند.
چای را داغ سر کشیدند
پشت ترافیک بوق را یکسره کردند
شب را با استرس خوابیدند و صبح را با عجله سمت کار دویدند
در پیاده رو به هم خوردند و بَد و بیراه گفتند
برای آشنایی با جنس مخالفشان از ده سالگی آب دیده شدند
زود ازدواج کردند و زود هم پشیمان شدند
آنقدر عجله کردند که وقتی رسیدند نفسی برایشان نمانده بود
مردم شهرم همیشه عجول بودند
باور کنید انتهایش چیزی نیست
وقتی به خودتان میرسید
درون آینه فقط یک مرد ، یک زن با موهای جوگندمی نگاهتان میکند
عمر به قدر کافی تند میدود
شما آهسته راه بروید و به آرزو هایتان برسید
به خودتان هر روز نگاه کنید و آدم ها را یواش یواش دوست بدارید
چای را پای حرف های معشوقه ی دوست داشتنیِ تان سرد کنید
خیابان را باعشق قدم بزنید
شما هرگز به سن و سالِ الانتان برنمیگردید.
اون سال پاییز نخواست که ساعتِ مچی شو یه ساعت به عقب تر برگردونه.میگفت از اینکه دیر برسم می ترسم.بذار زمان گولم بزنه،یا چه میدونم بهم یادآوری کنه که داره دیر میشه.
همیشه وقتی ازش ساعتو می پرسیدم، میگفت هشت ِ من.هفتِ شما.یا وقتی می خواستیم قرار بذاریم بهش میگفتم توی کافه می بینمت، ساعتِ شیشِ تو.دیگه عادت کرده بودم که ثانیه ها و دقیقه های اون برام با همه ی آدم های اطرافم متفاوت باشه.اما کم کم اون شور و هیجان،اون دلدادگی از بین رفت.انگار که زندگی به حالت تکرار و عادیِ روزمره ی خودش برگرده.مث ساعتی که با اومدن بهار،دوباره میره به سمت جلو.
چند سال بعد که دیدمش،هنوزم همون ساعت رو به مچش بسته بود.بهش گفتم که نمیدونم از کجا،همه چی تموم شد.
گفت:دیر کردی،خیلی دیر کردی،
نگاهی به ساعتش کردم و گفتم به ساعته تو یا.؟
حرفمو قطع کرد،گفت : ساعت ِ دلم
از اون روز به بعد فهمیدم که عشق،یعنی با ساعت دلِ آدمی که دوسش داریم هماهنگ باشیم،نذاریم صدای تیک تاکش از بین بره.نذاریم بخوابه.همین.
درباره این سایت